وقتی تباه بوده ضمیرم، چه چاره ای؟
آلوده گشته ای که به چاه غم اش فتاد
دیدم که پوکبوده خمیرم، چهچاره ای؟
دیدم که راست نیست ولی پا زدم به راه
پایی که دیده بود اسیرم، چه چاره ای؟
پرسید مغزم از این جان بی دفاع.
وقتی که دید راه غلط را، چه کاره ای؟
گفت از برای ندیدن حلول یافت
جانی که میرود از کف، چه چاره ای؟
پاسخ شنید عقل و برآشفت و چاره جست
مغز است بر اراده مسلط، چه کاره ای؟
دیدم میان جان و دلم گشته انقلاب
اینها منم، نه منم، راه چاره ای.
باید گذاشت پای دل از شط خون جدا
خواهی عبور کرد ز طوفان، خود تو کاره ای
م.ب
درباره این سایت